سبب نزول سوره احقاف آيه 29

از اسلامیکا
پرش به ناوبری پرش به جستجو
سبب نزول آیه 29 سوره أحقاف

آیه مربوط به سبب ‌نزول

«وَ إِذْ صَرَفْنا إِلَيْكَ نَفَراً مِنَ الْجِنِّ يَسْتَمِعُونَ الْقُرْآنَ فَلَمَّا حَضَرُوهُ قالُوا أَنْصِتُوا فَلَمَّا قُضِيَ وَلَّوْا إِلى‏ قَوْمِهِمْ مُنْذِرين‏» (الأحقاف، 29) (و چون تنى چند از جنّ را به سوى تو روانه كرديم كه قرآن را بشنوند. پس چون بر آن حاضر شدند [به يكديگر] گفتند: گوش فرادهيد. و چون به انجام رسيد، هشداردهنده به سوى قوم خود بازگشتند.)[۱]

خلاصه سبب نزول

گروهی از طایفه جن با حضور نزد پیامبر (صلوات الله و سلامه علیه) که قرآن تلاوت می­کرد، به ایشان ایمان آوردند و به عنوان مبلغانی به سوی قوم خود برگشتند.

سبب نزول یادشده با سندهای مختلف و جزئیات گوناگونی نقل شده که برخی گزارش­های آن را از لحاظ سند صحیح شمرده­اند. هم­خوانی با مفادّ آیه 29 سوره احقاف، تناسب زمانی با زمان ایمان­آوردن طایفه جن، نقل شماری از تاریخ‌نگاران و عمده مفسران، از شواهد درستی محتوای ماجراست.

بررسی تفصیلی سبب نزول

سبب نزول (مسلمان­شدن طایفه‌ای از جنی پس از شنیدن آیات قرآن از زبان پیامبر)(ر.ک. مستند 1)

آيه 29 سوره احقاف درباره ایمان­آوردن شماری از طایفه­ جن نازل شده است. جزئیات مربوط به این ماجرا یکسان گزارش نشده است. بر اساس روایتی از ابن مسعود نُه نفر از جنیان با حضور نزد پیامبر (صلوات الله و سلامه علیه) که در بَطن نَخله (بر اساس یک دیدگاه، روستایی است در مسیر بصره و در نزدیکی شهر مدینه)‏[۲] قرآن تلاوت می‌کرد، به دین اسلام پیوستند. آیه 29 سوره احقاف در پی همین ماجرا نازل شده است.‏[۳] بر اساس گزارش قمی، جنیان، پیامبر (صلوات الله و سلامه علیه) را در وادی مَجنَّه (در نزدیکی مکه) ملاقات کردند. آنها وقتی تلاوت پیامبر اکرم را شنیدند با اشتیاق گوش دادند. پس از آن­که پيامبر از خواندن قرآن فراغت يافت، جنّيان به سوى قوم خويش رفتند و گفتند ما از آيات كتاب آسمانى كه بعد از موسى نازل شده، فهمیديم كه علاوه بر تصديق تورات به سوى حقّ و راه راست نيز هدايت مي‌کند. بنابراين بايد پيامبر اسلام را اجابت کرد و به وى ايمان آورد. به همین منظور نزد رسول خدا آمدند و اسلام اختيار کردند. در پی این ماجرا علاوه بر آيه 29 سوره احقاف، آيه اوّل سوره جنّ نيز نازل شد.‏[۴] شماری از مصادر در یک گزارش طولانی نقل کرده‌اند: پیامبر (صلوات الله و سلامه علیه) برای هدایت مردم طائف به آنجا سفر کرد. هنگام بازگشت، در دل شب به نزديكى نخلى رسيد. مشغول نماز شد. گروهى از جنیان از آنجا مى‏گذشتند، صداى تلاوت قرآن ایشان را در نماز صبح شنيدند و گوش فرا دادند و ايمان آوردند.‏[۵] ابن ابی حاتم بدون اشاره به جزئیات ماجرا و تصریح به سبب نزول، در یکی از گزارش­هایش آورده است که جنیان یادشده هفت نفر بودند.‏[۶] سمرقندی پس از شرح یک داستان آورده است که جنیان پیامبر (صلوات الله و سلامه علیه) را زیر نخلی در بازار عُکَاظ (بازاری در نزدیکی طائف)‏[۷] ملاقات کردند.‏[۸] طبری در روایتی آورده است که ماجرای ایمان­آوردن جنیان در وادی نخله رخ داده است.‏[۹] طوسی جزئیات ماجرا را چندان ذکر نکرده و در پایان کلامش به جزئیات محل ملاقات و تعداد نفرات جنیان در هنگام حضور آنها نزد پیامبر اشاره کرده است.‏[۱۰] علاوه بر تفاوت­هايی که بیان شد، در جزئیات این داستان اختلافات دیگری نیز در روایات به چشم می‌خورد.‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬

مصادر سبب نزول

مصادری که با اندکی اختلاف سبب نزول را نقل کرده­اند:

  1. تفسیر مقاتل (زیدی، قرن 2، تفسیر روایی)؛
  2. تفسیر القمی (شیعه، قرن 3، تفسیر روایی)؛
  3. السیرة النبویة (ابن هشام) (سنی، قرن 3، تاریخی)؛
  4. تفسیر القرآن العظیم (ابن ابی حاتم) (سن، قرن 4، تفسیر روایی)؛
  5. تفسیر بحر العلوم (سنی، قرن 4، تفسیر روایی)؛
  6. جامع البیان (سنی، قرن 4، تفسیر روایی - اجتهادی)؛
  7. المستدرک علی الصحیحین (سنی، قرن 5، حدیثی)؛
  8. التبیان (شیعی، قرن 5، تفسیر روایی - اجتهادی)؛
  9. الکشف و البیان (سنی، قرن 5، تفسیر روایی)؛
  10. الکامل فی التاریخ (سنی، قرن 7، تاریخی)؛
  11. تفسیر القرآن العظیم (ابن کثیر) (سنی، قرن 8، تفسیر روایی).


بررسی سبب نزول(ر.ک. مستند 2)

برخی از حدیث‌شناسان سند روایت ابن مسعود را صحیح[۱۱] و برخی دیگر حسن (روایتی که راویانش در ضبط، از راویان صحیح رتبه پایین‌تری دارند؛ اما از نظر محتوایی مشکلی ندارد.) می‌دانند.‏[۱۲] سند روایت طبری، محمد بن سعد العوفی را در سلسله خود دارد که او را تضعیف کرده‌اند.‏[۱۳] سایر مصادر یا سلسله سند را ذکر نکرده‌اند‏[۱۴] یا به­دلیل افتادگی در سند‏[۱۵] سندشان ضعیف قلمداد می‌شود. نتیجه آن­که در میان مصادر یادشده روایت ابن مسعود از لحاظ سند صحیح و قابل اعتماد است.‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬

هرچند گزارش­های مربوط به ایمان­آوردن جنیان یکسان نیست و در این­باره از منابع متعدد جزئیات گوناگونی نقل شده است، شماری از شواهد نشان می‌دهد گزارش سبب نزول به­طور کلی از جهت محتوا معتبر است:# مفاد روایت با قرائن داخلی آیه 29 سوره احقاف هم­خوانی دارد؛ زیرا مضمون هردو از ایمان­آوردن جنیان خبر می‌دهد. همچنین در روایت نیز به­صراحت آمده است که جنیان آیات یادشده را از پیامبر (صلوات الله و سلامه علیه) شنیدند.

  1. سازگاری زمان نزول سوره احقاف که بر اساس دیدگاه همه مفسران در مکه رخ داده است‏[۱۶] با ایمان­آوردن گروهی از جنیان که طبق گزارش­های تاریخی در مکه بوده است.‏[۱۷]‬‬‬‬
  2. شماری از تاریخ­نویسان آیه 29 سوره احقاف را ذیل ماجرای ایمان­آوردن افراد یادشده نقل کرده‌اند.‏[۱۸] ‬‬‬‬
  3. افزون بر مصادر یادشده، عمده مفسران، مانند: طبرسی،‏[۱۹] ابن عطیه،‏[۲۰] شوکانی،‏[۲۱] آلوسی،‏[۲۲] قاسمی،‏[۲۳] ابن عاشور‏[۲۴] و طباطبایی‏[۲۵] سبب نزول آیه 29 سوره احقاف را ذکر کرده‌اند. طباطبایی پس از نقل ماجرای سبب نزول از تفسیر قمی، می­گوید، روايات در باب قصه اين چند نفر جنى كه آمدند و به صداى قرائت قرآن گوش دادند، بسيار و سخت مختلف است؛ طورى­كه به هيچ وجه نمى‏شود متن آنها را با قرآن يا قرائنى معتمد تصحيح كرد.‏[۲۵] در مجموع، سبب نزول یادشده به­دلیل درستی سند و شواهد ذکرشده معتبر و قابل استناد است.


ممکن است کسی اشکال کند که عده‌ای از حدیث‌نگاران شبیه این داستان را ذیل آیه نخست سوره جن ذکر کرده‌اند‏[۲۶] و همین شاید شاهدی بر بی‌اعتباری سبب نزول یادشده باشد. در پاسخ این اشکال گفته­اند، بر اساس دیدگاه برخی مفسران، این مصادر حدیثی ماجرای دیگری از ایمان­آوردن شماری از جنیان را حکایت کرده‌اند و با سبب نزول آیه 29 سوره احقاف بیگانه است.‏[۲۷] ‬‬‬‬

مستندات

مستند 1

معجم البلدان، ج 1، ص 449: «بطن نخل: جمع نخلة : قرية قريبة من المدينة على طريق البصرة.»

تفسير مقاتل بن سليمان، ج ‏4، ص 27: «قوله: وَ إِذْ صَرَفْنا إِلَيْكَ يعنى وجهنا إليك يا محمد نَفَراً مِنَ الْجِنِّ يَسْتَمِعُونَ الْقُرْآنَ نفرا من الجن تسعة نفر من أشراف الجن و ساداتهم من أهل اليمن من قرية يقال لها نصيبي و رسول اللّه- صلى اللّه عليه و سلم- ببطن نخلة يقرأ القرآن فى صلاة الفجر، «فَلَمَّا حَضَرُوهُ» فلما حضروا النبي- صلى اللّه عليه و سلم- «قالُوا» قال بعضهم لبعض: أَنْصِتُوا للقرآن، «و كادوا» أن يرتكبوه من الحرص، فذلك قوله: ... كادُوا يَكُونُونَ عَلَيْهِ لِبَداً فَلَمَّا قُضِيَ يقول فلما فرغ النبي- صلى اللّه عليه و سلم- من صلاته وَلَّوْا يعنى انصرفوا إِلى‏ قَوْمِهِمْ يعنى الجن مُنْذِرِين.»

تفسير القمي، ج ‏2، ص 299 - 300: «كان سبب نزول هذه الآیه أن رسول الله ص خرج من مكة إلى سوق عكاظ و معه زيد بن حارثة يدعو الناس إلى الإسلام فلم يجبه أحد و لم يجد من يقبله، ثم رجع إلى مكة فلما بلغ موضعا يقال له وادي مجنة تهجد بالقرآن في جوف الليل فمر به نفر من الجن فلما سمعوا قراءة رسول الله ص استمعوا له فلما سمعوا قراءته قال بعضهم لبعض أَنْصِتُوا يعني اسكتوا فَلَمَّا قُضِيَ أي فرغ رسول الله ص من القراءة وَلَّوْا إِلى‏ قَوْمِهِمْ مُنْذِرِينَ قالُوا يا قَوْمَنا إِنَّا سَمِعْنا كِتاباً أُنْزِلَ مِنْ بَعْدِ مُوسى‏ مُصَدِّقاً لِما بَيْنَ يَدَيْهِ يَهْدِي إِلَى الْحَقِّ وَ إِلى‏ طَرِيقٍ مُسْتَقِيمٍ يا قَوْمَنا أَجِيبُوا داعِيَ اللَّهِ وَ آمِنُوا بِهِ إلى قوله أُولئِكَ فِي ضَلالٍ مُبِينٍ فجاءوا إلى رسول الله ص فأسلموا و آمنوا و علمهم رسول الله ص شرائع الإسلام، فأنزل الله على نبيه قُلْ أُوحِيَ إِلَيَّ أَنَّهُ اسْتَمَعَ نَفَرٌ مِنَ الْجِنِّ» السورة كلها فحكى الله قولهم و ولى عليهم رسول الله ص منهم و كانوا يعودون إلى رسول الله ص في كل وقت فأمر رسول الله ص أمير المؤمنين ع أن يعلمهم و يفقههم فمنهم مؤمنون و منهم كافرون و ناصبون و يهود و نصارى و مجوس و هم ولد الجان.»

السيرة النبوية (لابن هشام)، ج ‏1، ص 421 - 422: «(قصة عداس النصراني معه صلى اللَّه عليه و سلم): قال: فلما رآه ابنا ربيعة، عتبة و شيبة، و ما لقي، تحرّكت له رحمهما، فدعوا غلاما لهما نصرانيا، يقال له عدّاس، فقالا له: خذ قطفا (من هذا) العنب، فضعه في هذا الطّبق، ثم اذهب به إلى ذلك الرجل، فقل له يأكل منه. ففعل عدّاس، ثم أقبل به حتى وضعه بين يدي رسول اللَّه صلى اللَّه عليه و سلم، ثم قال له: كل، فلمّا وضع رسول اللَّه صلى اللَّه عليه و سلم فيه يده، قال: باسم اللَّه، ثم أكل، فنظر عدّاس في وجهه، ثم قال: و اللَّه إن هذا الكلام ما يقوله أهل هذه البلاد، فقال له رسول اللَّه صلى اللَّه عليه و سلم: و من أهل أيّ البلاد أنت يا عدّاس، و ما دينك؟ قال: نصراني، و أنا رجل من أهل نينوى، فقال رسول اللَّه صلى اللَّه عليه و سلم: من قرية الرجل الصالح يونس بن متى، فقال له عدّاس: و ما يدريك ما يونس بن متى؟ فقال رسول اللَّه صلى اللَّه عليه و سلم ذاك أخى، كان نبيّا و أنا نبي، فأكبّ عدّاس على رسول اللَّه صلى اللَّه عليه و سلم يقبّل رأسه و يديه و قدميه‏. قال: يقول ابنا ربيعة أحدهما لصاحبه: أمّا غلامك فقد أفسده عليك. فلما جاءهما عدّاس، قالا له: ويلك يا عدّاس! ما لك تقبّل رأس هذا الرجل و يديه و قدميه؟ قال: يا سيدي ما في الأرض شي‏ء خير من هذا، لقد أخبرنى بأمر ما يعلمه إلا نبيّ، قالا له: ويحك يا عدّاس، لا يصرفنّك عن دينك، فإنّ دينك خير من دينه. (أمر الجن الذين استمعوا له و آمنوا به): قال: ثم إن رسول اللَّه صلى اللَّه عليه و سلم انصرف من الطائف راجعا إلى مكة، حين يئس من خير ثقيف، حتى إذا كان بنخلة قام من جوف اللّيل يصلى، فمرّ به النّفر من الجنّ الذين ذكرهم اللَّه تبارك و تعالى، و هم- فيما ذكر لي- سبعة نفر من جنّ أهل نصيبين، فاستمعوا له، فلما فرغ من صلاته ولّوا إلى قومهم منذرين، قد آمنوا و أجابوا إلى ما سمعوا. فقصّ اللَّه خبرهم عليه صلى اللَّه عليه و سلم، قال اللَّه عزّ و جلّ: وَ إِذْ صَرَفْنا إِلَيْكَ نَفَراً مِنَ الْجِنِّ يَسْتَمِعُونَ الْقُرْآنَ ... إلى قوله تعالى وَ يُجِرْكُمْ مِنْ عَذابٍ أَلِيمٍ. و قال تبارك و تعالى: قُلْ أُوحِيَ إِلَيَّ أَنَّهُ اسْتَمَعَ نَفَرٌ مِنَ الْجِنِّ ... إلى آخر القصة من خبرهم في هذه السورة.»

تفسير القرآن العظيم (ابن أبي حاتم)، ج‏10، ص 3297: «حدثنا علي بن الحسين، حدثنا سويد بن عبد العزيز، حدثنا رجل سماه عن ابن جريج، عن مجاهد وَ إِذْ صَرَفْنا إِلَيْكَ نَفَراً مِنَ الْجِنِّ قال: كانوا سبعة نفر، ثلاثة من أهل حران، و أربعة من أهل نصيبين و كانت أسماؤهم حي و حسي و مسي، و شاصر و ناصر، و الأرد و إبيان و الأحقم.»

بحرالعلوم، ج ‏3، ص 293: «قوله تعالى: وَ إِذْ صَرَفْنا إِلَيْكَ نَفَراً مِنَ الْجِنِّ و ذلك، أن النبي صلّى اللّه عليه و سلم لما بعث، خرت الأصنام على وجوهها في تلك الليلة. فصاح إبليس صيحة، فاجتمع إليه جنوده، فقال لهم: قد عرض أمر عظيم، امضوا فاضربوا مشارق الأرض و مغاربها. يعني: امشوا و انظروا ماذا حدث من الأمر. و روى ابن عباس: أنه لما بعث النبي صلّى اللّه عليه و سلم حيل بين الشياطين و بين السماء، و أرسل عليهم الشهب، فجاؤوا إلى إبليس، فأخبروه بذلك، قال: هذا الأمر حادث، اضربوا مشارق الأرض و مغاربها، فجاء نفر منهم، فوجدوا النبي صلّى اللّه عليه و سلم يصلي تحت نخلة في سوق عكاظ، و معه ابن مسعود و أصحابه، و كان يقرأ سورة طه في الصلاة.»

جامع البيان في تفسير القرآن، ج ‏26، ص 20: «حدثني محمد بن سعد، قال: ثني أبي، قال: ثني عمي، قال: ثني أبي، عن أبيه أب جد سعد، عن ابن عباس، قوله: وَ إِذْ صَرَفْنا إِلَيْكَ نَفَراً مِنَ الْجِنِّ يَسْتَمِعُونَ الْقُرْآنَ إلى آخر الآية، قال: لم تكن السماء تحرس في الفترة بين عيسى و محمد صلى الله عليه و سلم، و كانوا يقعدون مقاعد للسمع فلما بعث الله محمدا صلى الله عليه و سلم حرست السماء حرسا شديدا، و رجمت الشياطين، فأنكروا ذلك، و قالوا: لا نَدْرِي أَ شَرٌّ أُرِيدَ بِمَنْ فِي الْأَرْضِ أَمْ أَرادَ بِهِمْ رَبُّهُمْ رَشَداً فقال إبليس: لقد حدث في الأرض حدث، و اجتمعت إليه الجن، فقال: تفرقوا في الأرض، فأخبروني ما هذا الخبر الذي حدث في السماء، و كان أول بعث ركب من أهل نصيبين، و هي أشراف الجن و ساداتهم، فبعثهم إلى تهامة، فاندفعوا حتى بلغوا الوادي، وادي نخلة، فوجدوا نبي الله صلى الله عليه و سلم يصلي صلاة الغداة ببطن نخلة، فاستمعوا فلما سمعوه يتلو القرآن، قالوا: أنصتوا، و لم يكن نبي الله صلى الله عليه و سلم علم أنهم استمعوا إليه و هو يقرأ القرآن فلما قضى ولوا إلى قومهم منذرين.»

المستدرك على الصحيحين، ج 2، ص 495: «حَدَّثَنَا أَبُو عَلِيٍّ الْحَافِظُ، أَنْبَأَ عَبْدَانُ الْأَهْوَازِيُّ، ثنا أَبُو بَكْرِ بْنُ أَبِي شَيْبَةَ، ثنا أَبُو أَحْمَدَ الزُّبَيْرِيُّ، ثنا سُفْيَانُ، عَنْ عَاصِمٍ، عَنْ زِرٍّ، عَنْ عَبْدِ اللَّهِ، قَالَ: هَبَطُوا عَلَى النَّبِيِّ صَلَّى اللهُ عَلَيْهِ وَسَلَّمَ وَهُوَ يَقْرَأُ الْقُرْآنَ بِبَطْنِ نَخْلَةَ فَلَمَّا سَمِعُوهُ قَالُوا: أَنْصِتُوا. قَالُوا: صَهٍ. وَكَانُوا تِسْعَةً أَحَدُهُمْ زَوْبَعَةُ فَأَنْزَلَ اللَّهُ عَزَّ وَجَلَّ {وَإِذْ صَرَفْنَا إِلَيْكَ نَفَرًا مِنَ الْجِنِّ يَسْتَمِعُونَ الْقُرْآنَ، فَلَمَّا حَضَرُوهُ قَالُوا أَنْصِتُوا} [الأحقاف: 29] الْآيَةُ إِلَى ضَلَالٍ مُبِينٍ} [آل عمران: 164] صَحِيحُ الْإِسْنَادِ وَلَمْ يُخَرِّجَاهُ صحيح.»

التبيان في تفسير القرآن، ج ‏9، ص 284: «و قال قتادة: صرفوا اليه من جهة. و في رواية عن ابن عباس من نصيبين. و قيل:ان نصيبين من أرض اليمن. و قال رزين بن حبيش: كانوا تسعة نفر، و قال ابن عباس: كانوا سبعة نفر. و قال قوم: صرفوا اليه بالتوفيق.»

الكشف و البيان عن تفسير القرآن، ج ‏9، ص 19 - 20: «فروى محمّد بن أحمد عن يزيد بن زياد عن محمّد بن كعب القرظي، قال: لمّا انتهى رسول اللّه صلّى اللّه عليه و سلّم وحده إلى الطائف، عمد إلى نفر من ثقيف، هم يومئذ سادة ثقيف و أشرافهم و هم اخوة ثلاثة: عبد ياليل، و مسعود، و حبيب، بنو عمر بن عمير، عندهم امرأة من قريش من بني جمح، فجلس إليهم، فدعاهم إلى الله تعالى و كلّمهم بما جاءهم له من نصرته على الإسلام، و القيام معه على من خالفه من قومه. فقال أحدهم، هو يمرط ثياب الكعبة إن كان الله تعالى أرسلك، و قال الآخر: أما وجد الله أحد يرسله غيرك؟ و قال الثالث: و الله لا أكلّمك كلمة أبدا لئن كنت رسولا من الله كما تقول، لأنت أعظم خطرا من أن أردّ عليك الكلام، و لئن كنت تكذب على الله ما ينبغي لي أن أكلّمك. فقام رسول الله صلّى اللّه عليه و سلّم من عندهم و قد يئس من خير ثقيف، و قال لهم: «إذا فعلتم ما فعلتم فاكتموه». و كره رسول الله أن يبلغ قومه عنه فيديرهم عليه ذلك، فلم يفعلوا و أغروا به سفهاءهم، و عبيدهم يسبّونه، و يصيحون به، حتّى اجتمع عليه الناس و ألجؤوه إلى حائط لعتبة، و شيبة ابني ربيعة، هما فيه، و رجع عنه سفهاء ثقيف. و لقد لقي رسول اللّه صلّى اللّه عليه و سلّم تلك المرأة من بني جمح، فقال لها: «ماذا لقينا من أحمائك؟». فلمّا اطمئن رسول الله، قال: «اللّهم إنّي أشكو إليك ضعف قوّتي، و قلّة حيلتي، و هواني على النّاس، أرحم الراحمين أنت ربّ المستضعفين، و أنت ربّي، إلى من تكلني، إلى بعيد يتجهمني أو إلى عدوّ ملّكته أمري. إن لم يكن بك عليّ غضب، فلا أبالي، و لكن عافيتك هي أوسع، و أعوذ بنور وجهك من أن ينزل بي غضبك، و يحلّ عليّ سخطك، لك العتبى حتّى ترضى، لا حول، و لا قوّة إلّا بك». فلمّا رأى أبناء ربيعة ما لقي تحرّكت له رحمهما، فدعوا غلاما لهما نصرانيا، يقال له: عداس. فقالا له: خذ قطفا من هذا العنب وضعه في ذلك الطبق، ثمّ اذهب به إلى ذلك الرجل فقل له يأكل منه، ففعل عداس ثمّ أقبل به حتّى وضعه بين يدي رسول اللّه صلّى اللّه عليه و سلّم، فلمّا وضع رسول الله يده، قال: «بسم اللّه». ثمّ أكل، فنظر عداس إلى وجهه، ثمّ قال: و الله إنّ هذا الكلام ما يقوله أهل هذه البلدة. قال له رسول الله: «و من أي أهل البلاد أنت يا عداس؟ و ما دينك؟». قال: أنا نصراني و أنا رجل من أهل نينوى. فقال له رسول اللّه: «من قرية الرجل الصالح يونس بن متّى». قال له: و ما يدريك ما يونس بن متّى؟! قال له رسول الله: «ذاك أخي، كان نبيّا و أنا نبيّ». فأكبّ عداس على رسول الله صلّى اللّه عليه و سلّم فقبّل رأسه، و يديه، و رجليه. قال: فيقول أبناء ربيعة أحدهما لصاحبه، أما غلامك فقد أفسده عليك. فلمّا جاءهم عداس، قالا له: ويلك يا عداس ما لك تقبّل رأس هذا الرجل، و يديه، و رجليه؟! قال: يا سيّدي ما في الأرض خير من هذا، لقد خبّرني بأمر ما يعلمه إلّا نبي. فقال: ويحك يا عداس لا يصرفنّك عن دينك، فإنّ دينك خير من دينه. ثمّ إنّ رسول اللّه صلّى اللّه عليه و سلّم انصرف من الطائف راجعا إلى مكّة حتّى يئس من خير ثقيف، حتّى إذا كان بنخلة، قام من جوف الليل يصلّي، فمرّ به نفر من جنّ أهل نصيبين اليمن، و كان سبب ذلك أنّ الجنّ كانت تسترق السمع، فلمّا حرست السماء و رجموا بالشهب. قال إبليس: إنّ هذا الذي حدث في السماء لشي‏ء في الأرض، فبعث سراياه لتعرف الخبر، فكان أوّل بعث بعث ركب من أهل نصيبين و هم أشراف الجنّ و ساداتهم، فبعثهم إلى تهامة، فاندفعوا حتّى بلغوا وادي نخلة، فوجدوا رسول اللّه صلّى الله عليه يصلّي صلاة الغداة، ببطن نخلة و يتلو القرآن، فاستمعوا إليه، و قالُوا: أَنْصِتُوا.»

الكامل في التاريخ، ص 91 - 92: «فلمّا اشتدّ عليه الأمر بعد موت أبي طالب خرج و معه زيد بن حارثة إلى ثقيف يلتمس منهم النصر. فلمّا انتهى إليهم عمد إلى ثلاثة نفر منهم، و هم يومئذ سادة ثقيف، و هم إخوة [ثلاثة]: عبد ياليل و مسعود و حبيب بنو عمرو بن عمير، فدعاهم إلى اللَّه و كلّمهم في نصرته على الإسلام و القيام معه على من خالفه، فقال أحدهم: مارد يمرط ثياب الكعبة إن كان اللَّه أرسلك. و قال آخر: أما وجد اللَّه من يرسله غيرك! و قال الثالث: و اللَّه لا أكلّمك كلمة أبدا، لئن كنت رسولا من اللَّه كما تقول لأنت أعظم خطرا من أن أردّ عليك، و لئن كنت تكذب على اللَّه فما ينبغي لي أن أكلّمك. فقام رسول اللَّه، صلّى اللَّه عليه و سلّم، و قد يئس من خير ثقيف، و قال لهم: إذا أبيتم فاكتموا عليّ ذلك، و كره أن يبلغ قومه، فلم يفعلوا و أغروا به سفهاءهم. فاجتمعوا إليه و ألجئوه إلى حائط لعتبة و شيبة ابني ربيعة، و هو البستان، و هما فيه، و رجع السفهاء عنه، و جلس إلى ظلّ حبلة و قال: اللَّهمّ إليك أشكو ضعف قوّتي و قلّة حيلتي و هواني على الناس، اللَّهمّ يا أرحم الراحمين أنت ربّ المستضعفين و أنت ربّي، إلى من تكلني؟ إلى بعيد يتجهّمني أو إلى عدوّ ملّكته أمري، إن لم يكن بك عليّ غضب فلا أبالي! و لكنّ عافيتك‏ هي أوسع، إنّي أعوذ بنور وجهك الّذي أشرقت به الظلمات و صلح عليه أمر الدنيا و الآخرة من أن تنزل بي غضبك أو تحلّ بي سخطك. فلمّا رأى ابنا ربيعة ما لحقه تحرّكت له رحمهما فدعوا غلاما لهما نصرانيّا اسمه عدّاس فقالا له: خذ قطفا من هذا العنب و اذهب به إلى ذلك الرجل، ففعل. فلمّا وضعه بين يدي رسول اللَّه، صلّى اللَّه عليه و سلّم، وضع يده فيه و قال: بسم اللَّه، ثمّ أكل، فقال عدّاس: و اللَّه إنّ هذا الكلام ما يقوله أهل هذه البلدة. فقال له النبيّ، صلّى اللَّه عليه و سلّم: من أيّ بلاد أنت و ما دينك؟ قال: أنا نصرانيّ من أهل نينوى. فقال رسول اللَّه، صلّى اللَّه عليه و سلّم: أمن قرية الرجل الصالح يونس بن متى؟ قال له: و ما يدريك ما يونس؟ قال رسول اللَّه، صلّى اللَّه عليه و سلّم: ذلك أخي كان نبيّا و أنا نبيّ، فأكبّ عدّاس على يدي رسول اللَّه، صلّى اللَّه عليه و سلّم، و رجليه يقبّلها فعاد. فيقول ابنا ربيعة أحدهما للآخر: أمّا غلامك فقد أفسده عليك. فلمّا جاء عدّاس قالا له: ويحك ما لك تقبّل يديه و رجليه؟ قال: ما في الأرض خير من هذا الرجل. قالا: ويحك إن دينك خير من دينه! ثمّ انصرف رسول اللَّه، صلّى اللَّه عليه و سلّم، راجعا إلى مكّة حتى إذا كان في جوف الليل قام قائما يصلّي، فمرّ به نفر من الجنّ، و هم سبعة نفر من جنّ نصيبين، رائحين إلى اليمن فاستمعوا له، فلمّا فرغ من صلواته ولّوا إلى قومهم منذرين قد آمنوا و أجابوا.»

تفسير القرآن العظيم (ابن كثير)، ج ‏7، ص 268: «و قال أبو بكر بن أبي شيبة: حدثنا أبو أحمد الزبيري، حدثنا سفيان عن عاصم عن زر عن عبد اللّه بن مسعود رضي اللّه عنه قال: هبطوا على النبي صلى اللّه عليه و سلم و هو يقرأ القرآن ببطن نخلة فَلَمَّا حَضَرُوهُ قالُوا أَنْصِتُوا قال صه، و كانوا تسعة و أحدهم زوبعة، فأنزل اللّه عز و جل: وَ إِذْ صَرَفْنا إِلَيْكَ نَفَراً مِنَ الْجِنِّ يَسْتَمِعُونَ الْقُرْآنَ فَلَمَّا حَضَرُوهُ قالُوا أَنْصِتُوا فَلَمَّا قُضِيَ وَلَّوْا إِلى‏ قَوْمِهِمْ مُنْذِرِينَ- إلى- ضَلالٍ مُبِين.»

تاريخ ابن خلدون، ج 2، ص 370: «ومن أعمال الطائف سوق عكاظ.»

مستند 2

المستدرك على الصحيحين، ج 2، ص 495: «حَدَّثَنَا أَبُو عَلِيٍّ الْحَافِظُ، أَنْبَأَ عَبْدَانُ الْأَهْوَازِيُّ، ثنا أَبُو بَكْرِ بْنُ أَبِي شَيْبَةَ، ثنا أَبُو أَحْمَدَ الزُّبَيْرِيُّ، ثنا سُفْيَانُ، عَنْ عَاصِمٍ، عَنْ زِرٍّ، عَنْ عَبْدِ اللَّهِ، قَالَ: " هَبَطُوا عَلَى النَّبِيِّ صَلَّى اللهُ عَلَيْهِ وَسَلَّمَ وَهُوَ يَقْرَأُ الْقُرْآنَ بِبَطْنِ نَخْلَةَ فَلَمَّا سَمِعُوهُ قَالُوا: أَنْصِتُوا. قَالُوا: صَهٍ. وَكَانُوا تِسْعَةً أَحَدُهُمْ زَوْبَعَةُ فَأَنْزَلَ اللَّهُ عَزَّ وَجَلَّ {وَإِذْ صَرَفْنَا إِلَيْكَ نَفَرًا مِنَ الْجِنِّ يَسْتَمِعُونَ الْقُرْآنَ، فَلَمَّا حَضَرُوهُ قَالُوا أَنْصِتُوا} [الأحقاف: 29] الْآيَةُ إِلَى {ضَلَالٍ مُبِينٍ} [آل عمران: 164] صَحِيحُ الْإِسْنَادِ وَلَمْ يُخَرِّجَاه صحيح.»

الاستيعاب في بيان الأسباب، ج 3، ص 216: «عن عبد الله بن مسعود -رضي الله عنه-؛ قال: هبطوا على النبي - صلى الله عليه وسلم - وهو يقرأ القرآن ببطن نخلة، فلما سمعوه؛ قالوا: أنصتوا، قال: صه، وكانوا تسعة أحدهم زوبعة؛ فأنزل الله -عزّ وجلّ- تبارك وتعالى-: {وَإِذْ صَرَفْنَا إِلَيْكَ نَفَرًا مِنَ الْجِنِّ يَسْتَمِعُونَ الْقُرْآنَ فَلَمَّا حَضَرُوهُ قَالُوا أَنْصِتُوا فَلَمَّا قُضِيَ وَلَّوْا إِلَى قَوْمِهِمْ مُنْذِرِينَ (29) قلنا: وهذا سند حسن؛ رجاله ثقات رجال الصحيح، وفي عاصم كلام معروف لا ينزل عن رتبة الحسن.»

لسان الميزان، ج 7، ص 150: «محمد بن سعد بن محمد بن الحسن بن عطية العوفي... قال الخطيب: كان لينا في الحديث.»ـ

الجامع لأحكام القرآن، ج ‏16، ص 178: «سورة الأحقاف مكية في قول جميعهم.»

الإتقان في علوم القرآن، ج 1، ص 96 - 97: «وَقَالَ أَبُو بَكْرٍ مُحَمَّدُ بْنُ الْحَارِثِ بْنِ أَبْيَضَ فِي جُزْئِهِ الْمَشْهُورِ: حَدَّثَنَا أَبُو الْعَبَّاسِ عُبَيْدُ الِلَّهِ بْنُ مُحَمَّدِ بْنِ أَعْيَنَ الْبَغْدَادِيُّ حَدَّثَنَا حَسَّانُ بْنُ إِبْرَاهِيمَ الْكَرْمَانِيُّ حَدَّثَنَا أُمَيَّةُ الْأَزْدِيُّ عَنْ جَابِرِ بْنِ زَيْدٍ قَالَ: أَوَّلُ مَا أَنْزَلَ اللَّهُ مِنَ الْقُرْآنِ بِمَكَّةَ: {اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ} ثُمَّ: {نْ وَالْقَلَمِ} ثُمَّ: {يَا أَيُّهَا الْمُزَّمِّلُ} ثم: {يَا أَيُّهَا الْمُدَّثِّرُ} ثُمَّ: {الْفَاتِحَةَ} ثُمَّ: {تَبَّتْ يَدَا أَبِي لَهَبٍ وَتَبَّ} ثُمَّ: {إِذَا الشَّمْسُ كُوِّرَت… ثُمَّ حم: الْأَحْقَافِ.»

السيرة النبوية (لابن هشام)، ج ‏1، ص 419 - 422: «قال ابن إسحاق: و لما هلك أبو طالب نالت قريش من رسول اللَّه صلى اللَّه عليه و سلم من الأذى ما لم تكن تنال منه في حياة عمّه أبى طالب، فخرج رسول اللَّه صلى اللَّه عليه و سلم إلى الطائف، يلتمس النّصرة من ثقيف، و المنعة بهم من قومه، و رجاء أن يقبلوا منه ما جاءهم به من اللَّه عزّ و جلّ، فخرج إليهم وحده.

(نزول الرسول بثلاثة من أشرافهم، و تحريضهم عليه): قال ابن إسحاق: فحدثني يزيد بن زياد، عن محمد بن كعب القرظي، قال: لما انتهى رسول اللَّه صلى اللَّه عليه و سلم إلى الطائف، عمد إلى نفر من ثقيف، هم يومئذ سادة ثقيف و أشرافهم، و هم إخوة ثلاثة: عبد ياليل بن عمرو بن عمير، و مسعود بن عمرو بن عمير، و حبيب بن عمرو بن عمير بن عوف بن عقدة بن غيرة بن عوف بن ثقيف، و عند أحدهم امرأة من قريش من بنى جمح، فجلس إليهم رسول اللَّه صلى اللَّه عليه و سلم، فدعاهم إلى اللَّه، و كلّمهم بما جاءهم له من نصرته على الإسلام، و القيام معه على من خالفه من قومه، فقال له أحدهم: هو يمرط ثياب الكعبة إن كان اللَّه أرسلك، و قال الآخر: أ ما وجد اللَّه أحدا يرسله غيرك! و قال الثالث: و اللَّه لا أكلمك أبدا. لئن كنت رسولا من اللَّه كما تقول، لأنت أعظم خطرا من أن أردّ عليك الكلام، و لئن كنت تكذب على اللَّه، ما ينبغي لي أن أكلّمك. فقام رسول اللَّه صلى اللَّه عليه و سلم من عندهم و قد يئس من خبر ثقيف، و قد قال لهم- فيما ذكر لي-: إذا فعلتم ما فعلتم فاكتموا عنى، و كره رسول اللَّه صلى اللَّه عليه و سلم أن يبلغ قومه عنه، فيذئرهم ذلك عليه.

قال ابن هشام: قال عبيد بن الأبرص: فلم يفعلوا، و أغروا به سفهاءهم و عبيدهم، يسبونه و يصيحون به، حتى اجتمع عليه الناس، و ألجئوه إلى حائط لعتبة بن ربيعة و شيبة بن ربيعة، و هما فيه، و رجع عنه من سفهاء ثقيف من كان يتبعه، فعمد إلى ظلّ حبلة من عنب، فجلس فيه. و ابنا ربيعة ينظران إليه، و يريان ما لقي من سفهاء أهل الطائف، و قد لقي رسول اللَّه صلى اللَّه عليه و سلم- فيما ذكر لي- المرأة التي من بنى جمح، فقال لها: ما ذا لقينا من أحمائك‏؟

(توجهه صلى اللَّه عليه و سلم إلى ربه بالشكوى): فلما اطمأنّ رسول اللَّه صلى اللَّه عليه و سلم قال- فيما ذكر لي-: اللَّهمّ إليك أشكو ضعف قوّتى، و قلّة حيلتي، و هواني على الناس، يا أرحم الراحمين، أنت ربّ المستضعفين، و أنت ربى، إلى من تكلني؟ إلى بعيد يتجهّمنى؟ أم إلى عدوّ ملّكته أمرى؟ إن لم يكن بك عليّ غضب فلا أبالى، و لكن عافيتك هي أوسع لي، أعوذ بنور وجهك الّذي أشرقت له الظّلمات، و صلح عليه أمر الدنيا و الآخرة من أن تنزل بى غضبك، أو يحلّ عليّ سخطك، لك العتبى حتى ترضى، و لا حول و لا قوّة إلا بك. (قصة عداس النصراني معه صلى اللَّه عليه و سلم): قال: فلما رآه ابنا ربيعة، عتبة و شيبة، و ما لقي، تحرّكت له رحمهما، فدعوا غلاما لهما نصرانيا، يقال له عدّاس، فقالا له: خذ قطفا (من هذا) العنب، فضعه في هذا الطّبق، ثم اذهب به إلى ذلك الرجل، فقل له يأكل منه. ففعل عدّاس، ثم أقبل به حتى وضعه بين يدي رسول اللَّه صلى اللَّه عليه و سلم، ثم قال له: كل، فلمّا وضع رسول اللَّه صلى اللَّه عليه و سلم فيه يده، قال: باسم اللَّه، ثم أكل، فنظر عدّاس في وجهه، ثم قال: و اللَّه إن هذا الكلام ما يقوله أهل هذه البلاد، فقال له رسول اللَّه صلى اللَّه عليه و سلم: و من أهل أيّ البلاد أنت يا عدّاس، و ما دينك؟ قال: نصراني، و أنا رجل من أهل نينوى، فقال رسول اللَّه صلى اللَّه عليه و سلم: من قرية الرجل الصالح يونس بن متى، فقال له عدّاس: و ما يدريك ما يونس بن متى؟ فقال رسول اللَّه صلى اللَّه عليه و سلم ذاك أخى، كان نبيّا و أنا نبي، فأكبّ عدّاس على رسول اللَّه صلى اللَّه عليه و سلم يقبّل رأسه و يديه و قدميه قال: يقول ابنا ربيعة أحدهما لصاحبه: أمّا غلامك فقد أفسده عليك. فلما جاءهما عدّاس، قالا له: ويلك يا عدّاس! ما لك تقبّل رأس هذا الرجل و يديه و قدميه؟ قال: يا سيدي ما في الأرض شي‏ء خير من هذا، لقد أخبرنى بأمر ما يعلمه إلا نبيّ، قالا له: ويحك يا عدّاس، لا يصرفنّك عن دينك، فإنّ دينك خير من دينه. (أمر الجن الذين استمعوا له و آمنوا به): قال: ثم إن رسول اللَّه صلى اللَّه عليه و سلم انصرف من الطائف راجعا إلى مكة، حين يئس من خير ثقيف، حتى إذا كان بنخلة قام من جوف اللّيل يصلى، فمرّ به النّفر من الجنّ الذين ذكرهم اللَّه تبارك و تعالى، و هم- فيما ذكر لي- سبعة نفر من جنّ أهل نصيبين، فاستمعوا له، فلما فرغ من صلاته ولّوا إلى قومهم منذرين، قد آمنوا و أجابوا إلى ما سمعوا. فقصّ اللَّه خبرهم عليه صلى اللَّه عليه و سلم، قال اللَّه عزّ و جلّ: وَ إِذْ صَرَفْنا إِلَيْكَ نَفَراً مِنَ الْجِنِّ يَسْتَمِعُونَ الْقُرْآنَ ... إلى قوله تعالى وَ يُجِرْكُمْ مِنْ عَذابٍ أَلِيمٍ. و قال تبارك و تعالى: قُلْ أُوحِيَ إِلَيَّ أَنَّهُ اسْتَمَعَ نَفَرٌ مِنَ الْجِنِّ ... إلى آخر القصة من خبرهم في هذه السورة.»

الكامل في التاريخ، ص 91 - 92: «فلمّا اشتدّ عليه الأمر بعد موت أبي طالب خرج و معه زيد بن حارثة إلى ثقيف يلتمس منهم النصر. فلمّا انتهى إليهم عمد إلى ثلاثة نفر منهم، و هم يومئذ سادة ثقيف، و هم إخوة [ثلاثة]: عبد ياليل و مسعود و حبيب بنو عمرو بن عمير، فدعاهم إلى اللَّه و كلّمهم في نصرته على الإسلام و القيام معه على من خالفه، فقال أحدهم: مارد يمرط ثياب الكعبة إن كان اللَّه أرسلك. و قال آخر: أما وجد اللَّه من يرسله غيرك! و قال الثالث: و اللَّه لا أكلّمك كلمة أبدا، لئن كنت رسولا من اللَّه كما تقول لأنت أعظم خطرا من أن أردّ عليك، و لئن كنت تكذب على اللَّه فما ينبغي لي أن أكلّمك. فقام رسول اللَّه، صلّى اللَّه عليه و سلّم، و قد يئس من خير ثقيف، و قال لهم: إذا أبيتم فاكتموا عليّ ذلك، و كره أن يبلغ قومه، فلم يفعلوا و أغروا به سفهاءهم. فاجتمعوا إليه و ألجئوه إلى حائط لعتبة و شيبة ابني ربيعة، و هو البستان، و هما فيه، و رجع السفهاء عنه، و جلس إلى ظلّ حبلة و قال: اللَّهمّ إليك أشكو ضعف قوّتي و قلّة حيلتي و هواني على الناس، اللَّهمّ يا أرحم الراحمين أنت ربّ المستضعفين و أنت ربّي، إلى من تكلني؟ إلى بعيد يتجهّمني أو إلى عدوّ ملّكته أمري، إن لم يكن بك عليّ غضب فلا أبالي! و لكنّ عافيتك‏ هي أوسع، إنّي أعوذ بنور وجهك الّذي أشرقت به الظلمات و صلح عليه أمر الدنيا و الآخرة من أن تنزل بي غضبك أو تحلّ بي سخطك. فلمّا رأى ابنا ربيعة ما لحقه تحرّكت له رحمهما فدعوا غلاما لهما نصرانيّا اسمه عدّاس فقالا له: خذ قطفا من هذا العنب و اذهب به إلى ذلك الرجل، ففعل. فلمّا وضعه بين يدي رسول اللَّه، صلّى اللَّه عليه و سلّم، وضع يده فيه و قال: بسم اللَّه، ثمّ أكل، فقال عدّاس: و اللَّه إنّ هذا الكلام ما يقوله أهل هذه البلدة. فقال له النبيّ، صلّى اللَّه عليه و سلّم: من أيّ بلاد أنت و ما دينك؟ قال: أنا نصرانيّ من أهل نينوى. فقال رسول اللَّه، صلّى اللَّه عليه و سلّم: أمن قرية الرجل الصالح يونس بن متى؟ قال له: و ما يدريك ما يونس؟ قال رسول اللَّه، صلّى اللَّه عليه و سلّم: ذلك أخي كان نبيّا و أنا نبيّ، فأكبّ عدّاس على يدي رسول اللَّه، صلّى اللَّه عليه و سلّم، و رجليه يقبّلها فعاد. فيقول ابنا ربيعة أحدهما للآخر: أمّا غلامك فقد أفسده عليك. فلمّا جاء عدّاس قالا له: ويحك ما لك تقبّل يديه و رجليه؟ قال: ما في الأرض خير من هذا الرجل. قالا: ويحك إن دينك خير من دينه! ثمّ انصرف رسول اللَّه، صلّى اللَّه عليه و سلّم، راجعا إلى مكّة حتى إذا كان في جوف الليل قام قائما يصلّي، فمرّ به نفر من الجنّ، و هم سبعة نفر من جنّ نصيبين، رائحين إلى اليمن فاستمعوا له، فلمّا فرغ من صلواته ولّوا إلى قومهم منذرين قد آمنوا و أجابوا.»

تاريخ الأمم و الملوك، ج ‏2، ص 346 - 347: «ثم ان رسول الله ص انصرف من الطائف راجعا الى مكة حين يئس من خبر ثقيف، حتى إذا كان بنخله، قام من جوف الليل يصلى، فمر به نفر من الجن الذين ذكر الله عز و جل. قال محمد بن إسحاق: و هم- فيما ذكر لي- سبعه نفر من جن اهل‏ نصيبين اليمن، فاستمعوا له، فلما فرغ من صلاته ولوا الى قومهم منذرين، قد آمنوا و أجابوا الى ما سمعوا، فقص الله عز و جل خبرهم عليه:«وَ إِذْ صَرَفْنا إِلَيْكَ نَفَراً مِنَ الْجِنِّ يَسْتَمِعُونَ الْقُرْآنَ‏»- الى قوله... .»

الطبقات الكبرى، ج ‏1، ص 165: «فانصرف رسول الله. ص. من الطائف راجعا إلى مكة و هو محزون لم يستجب له رجل واحد و لا امرأة. فلما نزل نخلة قام يصلي من الليل فصرف إليه نفر من الجن. سبعة من أهل نصيبين. فاستمعوا عليه و هو يقرأ سورة الجن و لم يشعر بهم رسول الله. ص. حتى نزلت عليه: «وَ إِذْ صَرَفْنا إِلَيْكَ نَفَراً مِنَ الْجِنِّ يَسْتَمِعُونَ الْقُرْآنَ‏» الأحقاف: 29.»

مجمع البيان في تفسير القرآن، ج ‏9، ص 139: «قيل صرفناهم إليك عن استراق السمع من السماء برجوم الشهب و لم يكونوا بعد عيسى قد صرفوا عنه فقالوا ما هذا الذي حدث في السماء إلا من أجل شي‏ء قد حدث في الأرض فضربوا في الأرض حتى وقفوا على النبي ص ببطن نخلة عامدا إلى عكاظ و هو يصلي الفجر فاستمعوا القرآن و نظروا كيف يصلي عن ابن عباس و سعيد بن جبير و على هذا فيكون الرمي بالشهب لطفا للجن «فَلَمَّا حَضَرُوهُ» أي حضروا القرآن أو النبي ص «قالُوا أَنْصِتُوا» أي قال بعضهم لبعض اسكتوا لنستمع إلى قراءته فلا يحول بيننا و بين القرآن شي‏ء «فَلَمَّا قُضِيَ» أي فرغ من تلاوته «وَلَّوْا إِلى‏ قَوْمِهِمْ» أي انصرفوا إلى قومهم «مُنْذِرِينَ» أي محذرين إياهم عذاب الله إن لم يؤمنوا.»

المحرر الوجيز في تفسير الكتاب العزيز، ج ‏5، ص 104: «جاءت طائفة من الجن إلى النبي عليه السلام و هو لا يشعر، فسمعوا القرآن و ولوا إلى قومهم منذرين، و لم يعرف النبي بشي‏ء من ذلك حتى عرفه اللّه بذلك كله، و كان سماعهم لقرآنه و هو بنخلة عند سوق عكاظ، و هو يقرأ في صلاة الفجر. و قالت فرقة: بل أشعره اللّه بوفادة الجن عليه و استعد لذلك، و وفد عليه أهل نصيبين منهم. قال القاضي أبو محمد: و التحرير في هذا أن النبي صلى اللّه عليه و سلم جاءه جن دون أن يعرف بهم، و هم المتفرقون من أجل الرجم، و هذا هو قوله تعالى: قُلْ أُوحِيَ إِلَيَّ [الجن: 1] ثم بعد ذلك وفد عليه وفد، و هو المذكور صرفه في هذه الآية. قال قتادة: صرفوا إليه من نينوى، أشعر به قبل وروده.»

فتح القدير، ج ‏5، ص 33: «و قد أخرج ابن أبي شيبة و ابن منيع، و الحاكم و صحّحه، و ابن مردويه، و أبو نعيم و البيهقي كلا هما في الدلائل عن ابن مسعود قال: هبطوا: يعني الجن على النبيّ صلّى اللّه عليه و سلّم، و هو يقرأ القرآن ببطن نخلة، فلما سمعوه قالوا: أنصتوا، قالوا: صه، و كانوا تسعة أحدهم زوبعة، فأنزل اللّه: وَ إِذْ صَرَفْنا إِلَيْكَ نَفَراً مِنَ الْجِنِّ إلى قوله: ضَلالٍ مُبِينٍ. و أخرج أحمد و ابن جرير و ابن مردويه عن الزبير: وَ إِذْ صَرَفْنا إِلَيْكَ نَفَراً مِنَ الْجِنِّ يَسْتَمِعُونَ الْقُرْآنَ قال: بنخلة، و رسول اللّه صلّى اللّه عليه و سلّم يصلي العشاء الآخرة كادُوا يَكُونُونَ عَلَيْهِ لِبَداً.»

روح المعاني في تفسير القرآن العظيم، ج ‏13، ص 187: «فقد أخرج أحمد و عبد بن حميد و الشيخان و الترمذي و النسائي و جماعة عن ابن عباس قال: انطلق النبي صلّى اللّه عليه و سلّم في طائفة من أصحابه إلى سوق عكاظ و قد حيل بين الشياطين و بين خبر السماء و أرسلت عليهم الشهب فرجعت الشياطين إلى قومهم فقالوا ما لكم؟ فقالوا: حيل بيننا و بين خبر السماء و أرسلت علينا الشهب قالوا ما حال بينكم و بين خبر السماء إلا شي‏ء حدث فاضربوا مشارق الأرض و مغاربها فانظروا ما هذا الذي حال بينكم و بين خبر السماء فانصرف أولئك الذين توجهوا نحو تهامة إلى النبي صلّى اللّه عليه و سلّم و هو و أصحابه بنخلة عامدين إلى سوق عكاظ و هو عليه الصلاة و السلام يصلي بأصحابه صلاة الفجر فلما سمعوا القرآن استمعوا له فقالوا: هذا و اللّه الذي حال بينكم و بين خبر السماء فهناك حين رجعوا إلى قومهم.»

محاسن التأويل، ج ‏8، ص 453: «روى ابن أبي شيبة عن ابن مسعود قال: هبطوا على النبيّ صلّى اللّه عليه و سلّم و هو يقرأ القرآن ببطن نخلة، فلما سمعوه قالوا: أنصتوا، فأنزل اللّه عزّ و جلّ عليه وَ إِذْ صَرَفْنا إِلَيْكَ نَفَراً مِنَ الْجِنِّ ... .»

التحرير و التنوير، ج ‏26، ص 49: «ففي «جامع الترمذي» عن ابن عباس قال: «ما قرأ رسول اللّه صلى اللّه عليه و سلّم على الجن و لا رآهم، انطلق رسول اللّه في طائفة من أصحابه عامدين إلى سوق عكاظ فلما كانوا بنخلة، اسم موضع و هو يصلي بأصحابه صلاة الفجر و كان نفر من الجن فيه فلما سمعوا القرآن رجعوا إلى قومهم، فقالوا: إنا سمعنا قرآنا عجبا».»

الميزان في تفسير القرآن، ج ‏18، ص 219 - 220: «في تفسير القمي،: في قوله تعالى: «وَ إِذْ صَرَفْنا إِلَيْكَ نَفَراً مِنَ الْجِنِّ» الآيات، كان سبب نزول هذه الآيات أن رسول الله ص- خرج من مكة إلى سوق عكاظ، و معه زيد بن حارثة يدعو الناس إلى الإسلام- فلم يجبه أحد و لم يجد أحدا يقبله ثم رجع إلى مكة. فلما بلغ موضعا يقال له: وادي مجنة تهجد بالقرآن في جوف الليل فمر به نفر من الجن- فلما سمعوا قراءة رسول الله ص استمعوا له- فلما سمعوا قرآنه قال بعضهم لبعض: «أَنْصِتُوا» يعني اسكتوا «فَلَمَّا قُضِيَ» أي فرغ رسول الله ص من القرآن- «وَلَّوْا إِلى‏ قَوْمِهِمْ مُنْذِرِينَ قالُوا يا قَوْمَنا» إلى آخر الآيات. فجاءوا إلى رسول الله ص و أسلموا و آمنوا- و علمهم رسول الله ص شرائع الإسلام- فأنزل الله عز و جل على نبيه ص «قُلْ أُوحِيَ إِلَيَّ أَنَّهُ اسْتَمَعَ نَفَرٌ مِنَ الْجِنِّ» السورة كلها، فحكى الله قولهم- و ولى عليهم رسول الله ص منهم، و كانوا يعودون إلى رسول الله ص في كل وقت- فأمر رسول الله ص أمير المؤمنين ع أن يعلمهم و يفقههم- فمنهم مؤمنون و كافرون و ناصبون- و يهود و نصارى و مجوس، و هم ولد الجان. أقول: و الروايات في قصة هؤلاء النفر من الجن الذين استمعوا إلى القرآن كثيرة مختلفة اختلافا شديدا، و لا سبيل إلى تصحيح متونها بالكتاب أو بقرائن موثوق بها.»

صحیح البخاری، ج 1، ص 154: «حَدَّثَنَا مُسَدَّدٌ، قَالَ: حَدَّثَنَا أَبُو عَوَانَةَ، عَنْ أَبِي بِشْرٍ هُوَ جَعْفَرُ بْنُ أَبِي وَحْشِيَّةَ، عَنْ سَعِيدِ بْنِ جُبَيْرٍ، عَنْ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ عَبَّاسٍ رَضِيَ اللَّهُ عَنْهُمَا، قَالَ: " انْطَلَقَ النَّبِيُّ صَلَّى اللهُ عَلَيْهِ وَسَلَّمَ فِي طَائِفَةٍ مِنْ أَصْحَابِهِ عَامِدِينَ إِلَى سُوقِ عُكَاظٍ، وَقَدْ حِيلَ بَيْنَ الشَّيَاطِينِ وَبَيْنَ خَبَرِ السَّمَاءِ، وَأُرْسِلَتْ عَلَيْهِمُ الشُّهُبُ، فَرَجَعَتِ الشَّيَاطِينُ إِلَى قَوْمِهِمْ، فَقَالُوا: مَا لَكُمْ؟ فَقَالُوا: حِيلَ بَيْنَنَا وَبَيْنَ خَبَرِ السَّمَاءِ، وَأُرْسِلَتْ عَلَيْنَا الشُّهُبُ، قَالُوا: مَا حَالَ بَيْنَكُمْ وَبَيْنَ خَبَرِ السَّمَاءِ إِلَّا شَيْءٌ حَدَثَ، فَاضْرِبُوا مَشَارِقَ الأَرْضِ وَمَغَارِبَهَا، فَانْظُرُوا مَا هَذَا الَّذِي حَالَ بَيْنَكُمْ وَبَيْنَ خَبَرِ السَّمَاءِ، فَانْصَرَفَ أُولَئِكَ الَّذِينَ تَوَجَّهُوا نَحْوَ تِهَامَةَ إِلَى النَّبِيِّ صَلَّى اللهُ عَلَيْهِ وَسَلَّمَ وَهُوَ بِنَخْلَةَ عَامِدِينَ إِلَى سُوقِ عُكَاظٍ، وَهُوَ §يُصَلِّي بِأَصْحَابِهِ صَلاَةَ الفَجْرِ، فَلَمَّا سَمِعُوا القُرْآنَ اسْتَمَعُوا لَهُ، فَقَالُوا: هَذَا وَاللَّهِ الَّذِي حَالَ بَيْنَكُمْ وَبَيْنَ خَبَرِ السَّمَاءِ، فَهُنَالِكَ حِينَ رَجَعُوا إِلَى قَوْمِهِمْ، وَقَالُوا: يَا قَوْمَنَا: {إِنَّا سَمِعْنَا قُرْآنًا عَجَبًا، يَهْدِي إِلَى الرُّشْدِ، فَآمَنَّا بِهِ وَلَنْ نُشْرِكَ بِرَبِّنَا أَحَدًا} [الجن: 2]، فَأَنْزَلَ اللَّهُ عَلَى نَبِيِّهِ صَلَّى اللهُ عَلَيْهِ وَسَلَّمَ: {قُلْ أُوحِيَ إِلَيَّ أَنَّهُ اسْتَمَعَ نَفَرٌ مِنَ الجِنِّ} [الجن: 1] وَإِنَّمَا أُوحِيَ إِلَيْهِ قَوْلُ الجِنِّ ".»

صحيح مسلم، ج 1، ص 331: «حَدَّثَنَا شَيْبَانُ بْنُ فَرُّوخَ، حَدَّثَنَا أَبُو عَوَانَةَ، عَنْ أَبِي بِشْرٍ، عَنْ سَعِيدِ بْنِ جُبَيْرٍ، عَنِ ابْنِ عَبَّاسٍ قَالَ: مَا قَرَأَ رَسُولُ اللهِ صَلَّى اللهُ عَلَيْهِ وَسَلَّمَ عَلَى الْجِنِّ وَمَا رَآهُمُ انْطَلَقَ رَسُولُ اللهِ صَلَّى اللهُ عَلَيْهِ وَسَلَّمَ فِي طَائِفَةٍ مِنْ أَصْحَابِهِ عَامِدِينَ إِلَى سُوقِ عُكَاظٍ وَقَدْ حِيلَ بَيْنَ الشَّيَاطِينِ وَبَيْنَ خَبَرِ السَّمَاءِ. وَأُرْسِلَتْ عَلَيْهِمُ الشُّهُبُ. فَرَجَعَتِ الشَّيَاطِينُ إِلَى قَوْمِهِمْ فَقَالُوا: مَا لَكُمْ. قَالُوا: حِيلَ بَيْنَنَا وَبَيْنَ خَبَرِ السَّمَاءِ وَأُرْسِلَتْ عَلَيْنَا الشُّهُبُ. قَالُوا: مَا ذَاكَ إِلَّا مِنْ شَيْءٍ حَدَثَ. فَاضْرِبُوا مَشَارِقَ الْأَرْضِ وَمَغَارِبَهَا. فَانْظُرُوا مَا هَذَا الَّذِي حَالَ بَيْنَنَا وَبَيْنَ خَبَرِ السَّمَاءِ فَانْطَلَقُوا يَضْرِبُونَ مَشَارِقَ الْأَرْضِ وَمَغَارِبَهَا. فَمَرَّ النَّفَرُ الَّذِينَ أَخَذُوا نَحْوَ تِهَامَةَ - وَهُوَ بِنَخْلٍ عَامِدِينَ إِلَى سُوقِ عُكَاظٍ وَهُوَ يُصَلِّي بِأَصْحَابِهِ صَلَاةَ الْفَجْرِ - فَلَمَّا سَمِعُوا الْقُرْآنَ اسْتَمَعُوا لَهُ. وَقَالُوا: هَذَا الَّذِي حَالَ بَيْنَنَا وَبَيْنَ خَبَرِ السَّمَاءِ فَرَجَعُوا إِلَى قَوْمِهِمْ. فَقَالُوا: يَا قَوْمَنَا إِنَّا سَمِعْنَا قُرْآنًا عَجَبًا يَهْدِي إِلَى الرُّشْدِ فَآمَنَّا بِهِ وَلَنْ نُشْرِكَ بِرَبِّنَا أَحَدًا. فَأَنْزَلَ اللهُ عَزَّ وَجَلَّ عَلَى نَبِيِّهِ مُحَمَّدٍ صَلَّى اللهُ عَلَيْهِ وَسَلَّمَ: «قُلْ أُوحِيَ إِلَيَّ أَنَّهُ اسْتَمَعَ نَفَرٌ مِنَ الْجِنِّ.»

مسند أحمد، ج 4، ص 129: «حَدَّثَنَا عَفَّانُ، حَدَّثَنَا أَبُو عَوَانَةَ، حَدَّثَنَا أَبُو بِشْرٍ، عَنْ سَعِيدِ بْنِ جُبَيْرٍ، عَنِ ابْنِ عَبَّاسٍ، قَالَ: " مَا قَرَأَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَيْهِ وَسَلَّمَ عَلَى الْجِنِّ، وَلا رَآهُمْ، انْطَلَقَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَيْهِ وَسَلَّمَ فِي طَائِفَةٍ مِنْ أَصْحَابِهِ عَامِدِينَ إِلَى سُوقِ عُكَاظٍ، وَقَدْ حِيلَ بَيْنَ الشَّيَاطِينِ وَبَيْنَ خَبَرِ السَّمَاءِ، وَأُرْسِلَتْ عَلَيْهِمُ الشُّهُبُ، قَالَ: فَرَجَعَتِ الشَّيَاطِينُ إِلَى قَوْمِهِمْ، فَقَالُوا: مَا لَكُمْ؟ قَالُوا: حِيلَ بَيْنَنَا وَبَيْنَ خَبَرِ السَّمَاءِ، وَأُرْسِلَتْ عَلَيْنَا الشُّهُبُ، قَالَ: فَقَالُوا: مَا حَالَ بَيْنَكُمْ وَبَيْنَ خَبَرِ السَّمَاءِ إِلا شَيْءٌ حَدَثَ، فَاضْرِبُوا مَشَارِقَ الْأَرْضِ وَمَغَارِبَهَا، فَانْظُرُوا مَا هَذَا الَّذِي حَالَ بَيْنَكُمْ وَبَيْنَ خَبَرِ السَّمَاءِ، قَالَ: فَانْطَلَقُوا يَضْرِبُونَ مَشَارِقَ الْأَرْضِ وَمَغَارِبَهَا يَبْتَغُونَ مَا هَذَا الَّذِي حَالَ بَيْنَهُمْ وَبَيْنَ خَبَرِ السَّمَاءِ؟ قَالَ: فَانْصَرَفَ النَّفَرُ الَّذِينَ تَوَجَّهُوا نَحْوَ تِهَامَةَ إِلَى رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَيْهِ وَسَلَّمَ، وَهُوَ بِنَخْلَةَ عَامِدًا إِلَى سُوقِ عُكَاظٍ، وَهُوَ يُصَلِّي بِأَصْحَابِهِ صَلاةَ الْفَجْرِ، قَالَ: فَلَمَّا سَمِعُوا الْقُرْآنَ، اسْتَمَعُوا لَهُ، وَقَالُوا: هَذَا وَاللَّهِ الَّذِي حَالَ بَيْنَكُمْ وَبَيْنَ خَبَرِ السَّمَاءِ، قَالَ: فَهُنَالِكَ حِينَ رَجَعُوا إِلَى قَوْمِهِمْ، فَقَالُوا: يَا قَوْمَنَا {إِنَّا سَمِعْنَا قُرْآنًا عَجَبًا يَهْدِي إِلَى الرُّشْدِ فَآمَنَّا بِهِ الجن: 2 الْآيَةَ، فَأَنْزَلَ اللَّهُ عَلَى نَبِيِّهِ صَلَّى اللهُ عَلَيْهِ وَسَلَّمَ: {قُلْ أُوحِيَ إِلَيَّ أَنَّهُ} [الجن: 1] وَإِنَّمَا أُوحِيَ إِلَيْهِ قَوْلُ الْجِنِّ .»

الميزان في تفسير القرآن، ج‏20، ص 47: «أقول: و روى القمي في تفسيره ما يقرب منه و قد أوردنا الرواية في تفسير سورة الأحقاف في ذيل قوله: «وَ إِذْ صَرَفْنا إِلَيْكَ نَفَراً مِنَ الْجِنِّ» إلخ. لكن ظاهر روايته أن النفر الذين نزلت فيهم آيات سورة الأحقاف هم النفر الذين نزلت فيهم هذه السورة و ظاهر آيات السورتين لا يلائم ذلك فإن ظاهر قولهم المنقول في سورة الأحقاف: «إِنَّا سَمِعْنا كِتاباً أُنْزِلَ مِنْ بَعْدِ مُوسى‏ (مُصَدِّقاً لِما بَيْنَ يَدَيْهِ) يَهْدِي إِلَى الْحَقِّ» الآية أنهم كانوا مؤمنين بموسى و مصدقين للتوراة و ظاهر آيات هذه السورة أنهم كانوا مشركين لا يرون النبوة و لازم ذلك تغاير الطائفتين اللهم إلا أن يمنع الظهور.»

منابع

  1. ‏آلوسی، محمود بن عبد الله. (۱۴۱۵). روح المعاني في تفسیر القرآن العظیم و السبع المثاني (ج ۱–16). بیروت: دار الکتب العلمية.‬‬‬‬‬‬‬
  2. ‏ابن ابی حاتم، عبد الرحمن بن محمد. (۱۴۱۹). تفسیر القرآن العظیم (ج ۱–13). ریاض: مکتبة نزار مصطفی الباز.‬‬‬‬‬‬‬
  3. ‏ابن اثیر، علی بن محمد. (۱۳۸۵). الكامل في التاريخ‏ (ج ۱–13). بیروت: دار صادر.‬‬‬‬‬‬‬
  4. ‏ابن حجر العسقلانی. (۲۰۰۲). لسان المیزان. بیروت: دار البشائر الاسلامیه.‬‬‬‬‬‬‬
  5. ‏ابن خلدون، عبد الرحمن بن محمد. (۱۴۰۸). تاریخ ابن خلدون (ج ۱–8). بیروت: دار الفکر.‬‬‬‬‬‬‬
  6. ‏ابن سعد، محمد بن سعد. (۱۴۱۸). الطبقات الکبری (ج ۱–11). بیروت: دار الکتب العلمية.‬‬‬‬‬‬‬
  7. ‏ابن عاشور، محمد طاهر. (بی‌تا). التحریر و التنویر (ج ۱–30). بیروت: مؤسسة التاريخ العربي.‬‬‬‬‬‬‬
  8. ‏ابن عطیه، عبدالحق بن غالب. (۱۴۲۲). المحرر الوجیز فی تفسیر الکتاب العزیز (ج ۱–6). بیروت: دار الکتب العلمية.‬‬‬‬‬‬‬
  9. ‏ابن کثیر، اسماعیل بن عمر. (۱۴۱۹). تفسیر القرآن العظیم (ج ۱–9). بیروت: دار الکتب العلمية.‬‬‬‬‬‬‬
  10. ‏ابن هشام، عبد الملک بن هشام. (بی‌تا). السیرة النبویة (ج ۱–4). بیروت: دار المعرفة.‬‬‬‬‬‬‬
  11. ‏احمد بن حنبل. (۱۴۲۱). مسند احمد (ج ۱–45). بیروت: موسسة الرسالة.‬‬‬‬‬‬‬
  12. ‏الحاکم، ابو عبدالله. (۱۴۱۱). المستدرك على الصحيحين (ج 4). بیروت: دار الكتب العلمية.‬‬‬‬‬‬‬
  13. ‏بخاری. (۱۴۲۲). صحیح البخاری (ج ۱–9). بیروت: دار طوق النجاه.‬‬‬‬‬‬‬
  14. ‏ثعلبی، احمد بن محمد. (۱۴۲۲). الکشف و البیان عن تفسیر القرآن (ج ۱–10). بیروت: دار إحياء التراث العربي.‬‬‬‬‬‬‬
  15. ‏سیوطی، جلال الدین. (۱۳۹۴). الإتقان في علوم القرآن (ج 4). مصر: الهيئة المصرية العامة للكتاب.‬‬‬‬‬‬‬
  16. ‏سلیم بن عید الهلالی و دیگران. (۱۴۲۵). الاستیعاب فی بیان الاسباب (ج ۱–3). عربستان: دار ابن الجوزی.‬‬‬‬‬‬‬
  17. ‏سمرقندی، نصر بن محمد. (بی‌تا). بحر العلوم (ج ۱–3). بیروت: دار الفکر.‬‬‬‬‬‬‬
  18. ‏شوکانی، محمد. (۱۴۱۴). فتح القدیر (ج ۱–6). دمشق: دار ابن کثير.‬‬‬‬‬‬‬
  19. ‏طباطبایی، محمدحسین. (۱۴۱۷). المیزان في تفسیر القرآن (ج ۱–20). بیروت: مؤسسة الأعلمي للمطبوعات.‬‬‬‬‬‬‬
  20. ‏طبرسی، فضل بن حسن. (۱۳۷۲). مجمع البيان في تفسير القرآن (ج ۱–10). تهران: ناصر خسرو.‬‬‬‬‬‬‬
  21. ‏طبری، محمد بن جریر. (۱۳۸۷). تاریخ الطبري: تاريخ الأمم و الملوك (ج ۱–11). بیروت: دار التراث.‬‬‬‬‬‬‬
  22. ‏طبری، محمد بن جریر. (۱۴۱۲). جامع البیان فی تفسیر القرآن (ج ۱–30). بیروت: دار المعرفة.‬‬‬‬‬‬‬
  23. ‏طوسی، محمد بن حسن. (بی‌تا). التبيان في تفسير القرآن (ج ۱–10). بیروت: دار إحياء التراث العربي.‬‬‬‬‬‬‬
  24. ‏قاسمی، جمال‎الدین. (۱۴۱۸). محاسن التأویل (ج ۱–9). بیروت: دار الکتب العلمية.‬‬‬‬‬‬‬
  25. ‏قرطبی، محمد بن احمد. (۱۳۶۴). الجامع لاحکام القرآن (ج ۱–20). تهران: ناصر خسرو.‬‬‬‬‬‬‬
  26. ‏قمی، علی بن ابراهیم. (۱۳۶۳). تفسير القمي (ج ۱–2). قم: دار الکتاب.‬‬‬‬‬‬‬الگو:Anchor
  27. ‏مسلم. ( بی‌تا). صحیح مسلم (ج ۱–4). بیروت: دار إحياء التراث العربي.‬‬‬‬‬‬‬
  28. ‏مقاتل بن سلیمان. (۱۴۲۳). تفسیر مقاتل (ج ۱–5). بیروت: دار إحياء التراث العربي.‬‬‬‬‬‬‬
  29. ‏یاقوت حموی، یاقوت بن عبد الله. (۱۹۹۵). معجم البلدان (ج ۱–7). بیروت: دار صادر.‬‬‬‬‬‬‬



منابع

  1. ترجمه محمدمهدی فولادوند
  2. معجم البلدان، یاقوت حموی، ج 1، ص 449
  3. تفسیر مقاتل، مقاتل بن سلیمان، ج 4، ص 27‬؛ المستدرك على الصحيحين، الحاکم، ج 2، ص 495‬؛ تفسیر القرآن العظیم، ابن کثیر، ج 7، ص 268
  4. تفسير القمي، قمی، ج 2، ص 299 - 300
  5. السیرة النبویة، ابن هشام، ابن هشام، ج 1، ص 421 - 422‬؛ الکشف و البیان، ثعلبی، ج 9، ص 19 - 20‬؛ الكامل في التاريخ‏، ابن اثیر، ص 91 - 92
  6. تفسیر القرآن العظیم، ابن ابی حاتم، ج 10، ص 3297
  7. تاریخ ابن خلدون، ابن خلدون، ج 2، ص 370
  8. بحر العلوم، سمرقندی، ج 3، ص 293
  9. جامع البیان، طبری، ج 26، ص 20
  10. التبيان في تفسير القرآن، طوسی، ج 9، ص 284
  11. المستدرك على الصحيحين، الحاکم، ج 2، ص 495
  12. الاستیعاب فی بیان الاسباب، الهلالی و دیگران، ج 3، ص 216
  13. لسان المیزان، ابن حجر العسقلانی، ج 7، ص 150
  14. تفسیر مقاتل بن سلیمان، مقاتل بن سلیمان، ج 4، ص 27‬؛ تفسير القمي، قمی، ج 2، ص 299 - 300‬؛ السیرة النبویة، ابن هشام، ج 1، ص 421 - 422‬؛ بحر العلوم، سمرقندی، ج 3، ص 293‬؛ التبيان في تفسير القرآن، طوسی، ج 9، ص 284‬؛ الكامل في التاريخ‏، ابن اثیر، ص 91 - 92
  15. تفسیر القرآن العظیم، ابن ابی حاتم، ج 10، ص 3297‬؛ الکشف و البیان، ثعلبی، ج 9، ص 19 - 20
  16. الجامع لاحکام القرآن، قرطبی، ج 16، ص 178‬؛ الإتقان في علوم القرآن، سیوطی، ج 1، ص 96 - 97
  17. السیرة النبویة، ابن هشام، ج 1، ص 419 - 422‬؛ الكامل في التاريخ‏، ابن اثیر، ص 91 - 92
  18. السیرة النبویة، ابن هشام، ج 1، ص 419 - 422‬؛ الطبقات الکبری، ابن سعد، ج 1، ص 165‬؛ تاريخ الأمم و الملوك، طبری، ج 2، ص 346 - 347
  19. مجمع البيان في تفسير القرآن، طبرسی، ج 9، ص 139
  20. المحرر الوجیز، ابن عطیه، ج 5، ص 104
  21. فتح القدیر، شوکانی، ج 5، ص 33
  22. روح المعاني، آلوسی، ج 13، ص 187
  23. ‏محاسن التأویل، قاسمی، ج 8، ص 453
  24. التحریر و التنویر، ابن عاشور، ج 26، ص 49
  25. ۲۵٫۰ ۲۵٫۱ المیزان، طباطبایی، ج 18، ص 219 - 220
  26. صحیح البخاری، بخاری، ج 1، ص 154‬؛ صحیح مسلم، مسلم، ج 1، ص 331‬؛ مسند احمد، احمد بن حنبل، ج 4، ص 129
  27. المیزان، طباطبایی، ج 20، ص 47

مقالات پیشنهادی

رده مقاله: قرآن
0.00
(یک رای)

نظرات

اضافه کردن نظر شما
اسلامیکا از همه نظرات استقبال می‌کند. اگر شما نمی‌خواهید به صورت ناشناس باشید، ثبت نام کنید یا وارد سامانه شوید.